تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 9 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 9

پالتومو تنم کردم و یه جین یخی و شال و کلاه مشکی...یه ذره ریمل زدم و برق لب...همین..به خدا همین بودا...چیز دیگه ای نبود..خب شهابم که از ماشینش استفاده نمی کنه بزار من ببرمش یه وقت خراب نشه تو پارکینگ..آره بخدا فقط برای اینکه خراب نشه می خوام سوارش بشم...یگانه خودتو خر کن..ملت که مثه تو نیستن دور از جونشون..
سهند داشت توی اتاق با شهاب حرف می زد...اخمای شهاب در هم بود...
-به هر حال این تنها راهه...
صدای سهند بود...این دفعه فضولی نکردم و فوری رفتم جلو و گفتم:
-سهند من دارم میرم..شهاب چیزی نمی خوای؟
شهاب با همون اخمش گفت:
-کجا؟
-برم یه جایی خرید دارم و زود میام..
من دروغ گو نیستم... اما اون موقع بهونه ی بهتری نداشتم..نمی شد بگم دارم می رم از شیوا درباره نفس می پرسم که...
-با ماشین من برو..
آخیش..اجازه ی خودش هم صادر شد...باشه ای گفتم و رفتم پایین... ماشینو از پارکنیگ بیرون آوردم و برو که رفتیم...یگانه خانم برای خودت راننده ای شدیا...
وقتی به کافی شاپ مورد نظر رسیدم ماشینو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم...
به سمت میزی که شیوا نشسته بود رفتم و گفتم:
-سلام..خوبی؟
-ممنون گلم..تو چطوری؟شهاب؟اون نامزد بی وفای من خوبه؟
نشستم روی صندلی و با شرمندگی گفتم:
-ببخشید شیوا جان..بخاطر من شما هم سهند هم از کارتون افتادید..
-نه بابا اینا چیه میگی...گفتم که...ما به شهاب مدیونیم...اون باعث وصال ما بوده...
بعد که انگار توی خاطراتش فرو رفت گفت:
-یادش بخیر.... چه روزایی با سهند و شهاب و نفس داشتیم..
با شنیدن اسمش دوباره نفسم حبس شد..دیگه با این حرفا مطمئن بودم که یه چیزی بین شهاب و نفس بوده..یه چیز محکم و قوی...یه عشق..یه عشق بزرگ...
-راستش من دقیقا می خوام همینو بدونم..شاید فکر کنی فضولم..اما تا اون جایی که من می دونم شهاب به خاطر نفس با خانوادش قطع رابطه کرده... و به سمت مواد رفته... گفتم..گفتم شاید بتونم با فهمیدم این موضوع بهتر بهش کمک کنم..
لبخند تلخی زد و گفت:
-از چی بگم؟از کجاش؟
-از هر جایی که فکر می کنی بهم مربوطه...من نمی خوام توی رابطشون دقیق بشم..فقط می خوام بدونم کی بوده که شهاب به خاطرش حاضر به نابودیه زندگیش و ترک خانوادش شده...
شیوا با لحن محزونی گفت:
-از وقتی که یادمه منو شهاب و نفس با هم بودیم...سه تا دوست صمیمی و جون جونی...از سه سالگی با هم بزرگ شدیم... نفس همه چیز شهاب بود...نفس شهاب بود... زندگی شهاب بود..از همون بچگی هم جون شهاب به نفس بسته شده بود...
آب دهنمو قورت دادم..همون چیزی بود که انتظارش رو داشتم...عشق..
-تا این که زد و یه خانواده ی جدید به محلمون اومد..اون موقع شهاب هجده سالش بود و منو نفس شونزده ساله بودیم...اون خانواده دو تا پسر داشت...سهند و سعید..همین سهندی که می بینی و سعید هم..سعید سر به هوا بود...خیلی با سهند فرق داشت..سهند همسن شهاب بود و سعید هفده ساله بود...نفس عاشق سعید شد... عاشق که نه...دیوونه ی سعید..سعیدم همین طور...اونقدر عاشق بودن که سعید خانوادشو مجبور می کنه بیان خواستگاری نفس... پدر و مادر نفس قبول نکردن..به هیچ وجه..چطور میشه دخترشون رو بدن به پسری که بخاطر کاراش خانوادش از محلشون فرار کردن؟امکان نداشت..اون هم خانواده ای مثل اونا...که توی هر چیزی حرف اول رو می زد...
یعنی چی؟گیج بودم...از حرفاش سر درنیاوردم..نفس کی بود...شهاب کجای این داستان بود؟
-اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره...نفس بهم گفت"شیوا..اگه من مردم تو چی کار می کنی؟" منو نفس از این حرفا زیاد با هم می زدیم..به شوخی تقسیم ارث می کردیم... جای پولامونو بهم می گفتیم و این حرفا...اون روز هم مثل همیشه گفتم"اول پولاتو بر می دارم..بعدش..شاید..شاید یه ذره گریه کردم...همین"جوابی که اون روز نفس بهم داد می دونی چی بود؟یه لبخند تلخ و جنازه ای که شبش توی وان حمامشون پیدا کردن...نفس...نفس خودکشی کرده بود..بخاطر سعید..به خاطر سعیدی که عشقش واقعی بود و هیچ کس باورش نداشت...بگذریم...همه داغون شدیم..از اون روز به بعد مهمون هر شب من اشک چشمامه...نفس نزدیک ترین به من بود...سعید بعد از مراسمش گم و گور شد...بعد از یه سال هم خبر رسید که فوت شده...همه داغون شدن...خورد شدن... و متعجب از عشق این دو تا نوجوون بودن..حتی خود من...
اشک روی گونش رو پاک کرد و گفت:
-قصه ی ما این بود یگانه...شهاب هم بعد از این ماجرا از خانوادش قهر کرد و این وضعو برای خودش ساخت...شهاب سوخت..توی داغ تنها خواهرش سوخت یگانه...توی عشقی که به خواهرش داشت سوخت یگانه....نفس برای شهاب خواهر نبود...نفسش بود... زندگیش بود..شهاب خانم و آقای کیانی رو مسئول مرگ نفس می دونه..برای همین ترکشون کرده...

نه..امکان نداره..یعنی داستان این بوده؟با صدای شیوا به خودم اومدم:
-بقیه چیزا رو شهاب بهت می گه عزیزم...ما دیگه از اون موقع تا زمانی که تو سراغ سهند اومدی هیچ ارتباطی باهاش نداشتیم... اما سهند همیشه دورادور مراقبش بود...
بدون این که دست خودم باشه بازم چشمام پر از اشک شدن...از این می سوختم که شهاب مظلوم بود و زندگیش خراب شد... به خاطر خواهرش..بهش نمی اومد اینطور باشه..
شیوا از جا بلند شد و گفت:
-با احتیاط برو جلو..شهاب اول راهه..هنوز تا سلامتیش خیلی راه مونده... احساست رو به خودت ثابت کن..اگه تونستی با خودت کنار بیای و خودت رو قانع کنی که دوسش داری، اون موقعست که عقلت هم پذیرای عشقت میشه..تا زمانی که این اتفاق می افته قدم هاتو آروم و با طمانینه بردار...نزار بعدا پشیمون بشی..
با بهت بهش نگاه کردم که با لبخند غمگینی گفت:
-تنهات میزارم..حالا راحت تر می تونی تصمیم بگیری و پاش وایسی...خدانگه دارت...
بعد هم در مقابل چشمای متعجب من پول میز رو حساب کرد و از کافی شاپ خارج شد...به قهوه ی روبروم خیره شدم که دست نخورده باقی مونده بود..
داشتم می روندم اما نمی دونستم به کجا میرم...فقط به یک کلمه فکر می کردم..به یه واژه..به یه شخص...به یه عشق برداری..به عشقی که برادر به خواهرش داشت..به عشقی که...باعث نابودیه یه نفر شده..
بعدش افکارم بیشتر و بیشتر شد...به شهاب فکر کردم..به نفس..به خودم...به لیلا جون..به آقای کیانی...به سعید...به شیوا..به سهند...به دلیل مخالفت خانواده ی نفس که به ظاهر قانع کننده بود...به مرگ نفس..به نابودی شهاب..به زندگی...به اعتیاد..به هرویین...به مواد..به اون موادفروشی که باعث شد شهاب تا دمه مرگ بره و بیاد..به اون کسی که برای اولین بار بهش مواد داد... به درد کشیدناش..به مظلومیتش..به سادگیش...با پاکیش...شهاب پاک بود...شهاب برای من حکم فرشته رو داشت..شهاب مهربون بود و اگه صد بار دیگه هم سرم داد بکشه برو بیرون یا نمی خوام ببینمت باز هم من پرستارشم..یه پرستار متعهد...که باید شهابو مداوا کنه..که به زندگی برش گردونه..که باید بیشتر از یه پرستار مایه بزاره...که باید از عشقش مایه بزاره...به خودم فکر کردم که الان عاشق بود..توی سن نوزده سالگی...به یگانه ی عاشق فکر کردم و به شهاب پاک و ساده..
*****
-کدوم گوری بودی؟
با بغض گفتم:
-به خدا کاری پیش اومده بود که..
شهاب با همون صدای ضعیفش که از ظهر بدتر شده بود گفت:
-چه کاری؟ساعتو نگاه کن..
سهند سعی کرد مداخله کنه..
گفت:
-شهاب تو آروم باش... یگانه کجا بودی؟
چی می گفتم؟می گفتم رفتم کجا؟
-من..من...
شهاب با کلافگی گفت:
-تو چی؟هان؟کجا بودی؟ساعت دوازده شبه...دوازده..می فهمی؟
تمام زور خودش رو زد و کلمه ی آخرو داد زد..بیچاره دیگه هیچ رمقی نداشت...چشماشو بست و منم از موقعیت سو استفاده کردم و دویدم به سمت اتاقم..از همون جا داد زدم:
-به خدا کار داشتم..فکر بد نکنید..
گریم گرفته بود..هنوز هم دلم پر بود.. از این که نفهمیدم ساعت چنده و تا دوازده شب توی کوچه و خیابون دور زدم....از اینکه شهاب حرص بخوره و اعصابش خورد بشه...دوست نداشتم دوباره عصبی بشه و حالش بد شه.. از بازی زمونه حرصم می گرفت که شهاب الکی سوخت..اه یگانه هی کانال عوض کن تو...
صدای شهاب اومد که گفت:
-لعنتی.. نمی دونم حرص چند تا چیزو بخورم...سهند نمی کشم..
چاره ای نبود..باید تحمل می کردم..هر چندخیلی برام سخت بود..به محض این که شرایط رو مناسب دیدم برای همه چیو می گم...
بخاری برقی رو روشن کردم و توی تختم خزیدم...
خیلی خسته بودم..
بعد از اندکی فوری به خواب رفتم...

ساعت ازنه صبح بود که من با بی حالی وهنوزم گرم خواب ازجا پاشدم .سرم یه خورده سنگین بود ازبس فکر کرده بودم مخم داشت می ترکید .رفتم یه آب به سرو صورتم زدم ویه شال خوشرنگ صورتی انداختم رو سرم تا بی رنگی صورتمو پنهان کنه ورفتم از اتاق بیرون .حدس می زدم سهند نباشه چون خونه خیلی سوت وکور بود معمولا وقتی سهند خونه بود سروصداشون با شهاب دیوارا رو پایین می ریخت !
تو آشپزخونه بعد یه ساعت سوپ خوشمزه ای درست کردم وتوظرف ریختم .بیچاره شهاب حالا دیگه شب وروز باید سوپ بخوره !به خودم قول دادم ظهر یه ناهار خوب واسش بپزم ...یه لیوان آب وبا یه سینی ازغذای شهاب وداروهایی که باید می خورد و برداشتم وبه سمت اتاقش راه افتادم .کاش ناراحتی دیشب رو فراموش کرده باشه ...کاش می تونستم بهش بگم واسه خاطر خودش دیرکردم.بدون اینکه دربزنم دراتاق رو بازکردم و واردشدم.خواب که نبود هیچی تازه بیدار روتختشم نشسته بود...رفتم نزدیک سینی رو روعسلی کنار تختش گذاشتم وسربه زیر سلام کردم...حالش خوب نبود اصلا خوب نبود...جواب نداد...پس هنوزم ناراحته !
برااین که بهش نزدیک تر باشم وبتونم داروهاشو بدم لب تختش نشستم ...چندنوع قرص باید می خورد .همشو درآوردم وبا لیوان آب نزدیک دهنش گرفتم ...نگام کرد .....وااااااااییییییی
خدایا این بشرتو زشت ترین حالت هم جذابه ...دلم واسش کباب بود چشمای خیره توچشمام بدجور اشکی وقرمزبود...اشک نه واسه این که خودش بخواد گریه کنه ...اشک واسه این که داشت تو درد بی هرویینی می سوخت!
من نمی تونستم کاری کنم فقط به دستورای دکترش عمل می کردم اون هنوز بدنش ضعیف بود نباید اذیت میشد کاش یه بس داشتم میدادم می کشید !!!
خفه شو یگانه ...بابا نمی شه که طرف رو یهویی بکشم داره درد می کشه چشماشو ببین !!! یگانه واست بمیره چقدر مظلوم شده ...کواون شهاب مغروروسرکش که تو لجبازی وکل کل کردن با من کم نمی آورد ؟!....بغضمو قورت دادم ...چقدرمزش تلخ بود ...!!!
شهاب هنوزم نگام می کرد تو خیره شدن بهم ماهر بود ...هیچ وقت ازرو نمی رفت یه نگاه هایی می کرد که دل سنگ آذرین رو هم آب می کردم ...حالا من که یگانه !
گفتم :
-پس چرا نمی خوری ؟!بگیر دستم افتاد
-دیشب کجا بودی یگانه ؟!
دستمو انداختم ولیوان آب رو گذاشتم تو سینی ...نفسمو مثل آه بیرون فرستادم ...نخیر ایشون فقط مرض اعتیاد دارن ...فراموشی رو بی خیال شدن ! ...با یه کم مکث گفتم :
-رفته بودم پیش شیوا باهم قرار داشتیم
-شیوا؟!!!!!!
یهو لب گزیدم ..خاک تو مخ بی مصرفت یگانه ...می دونی چقدره که اونو ندیده ؟!؟...ازقیافش معلوم بود شوکه شده ...دارم می بینم تو فکره حتما داره خاطراتشو.....وای نه خاطراتش که خیلی بده نباید یادش بیاد. زود با من من کردن گفتم :
-شیوا دوست دانشگاهیمه .امشب شب تولدش بود بابچه ها توکافی شاپ قرار داشتن منو هم دعوت کردن .اگه نمی رفتم ناراحت می شد مجبورشدم.
مشکوک نگام می کرد...خدایا منو صدهزارمزتبه ببخش انقدر دروغ گوئم .فعلا نمیشه توضیح راست وحسینی بدم !
گفتم :
-بابا کلانتری که نیس انقد بازرسی می کنی ! غذاتوبخور
بدون هیچ حرفی داروهاشو ازم گرفت وخورد وبعدم صبحونشو...نخورد ! باورتون میشه .چشم دوخته بود به دستای من !نمی دونم چرا یهو دلم قیری ویری رفت ...با چشم باهم حرف می زدیم ...انگار داشت ادای آدمای فلج رو درمی آورد مطمئن بودم می تونه دیگه خودش غذا بخوره ...دست بردم ویه قاشق سوپ آوردم نزدیکش اما نه برای بردن تودهنش می خواستم خودش بگیره ...منتظر قاشق رو جلوش نگه داشته بودم مردمک چشماش می لرزید ...همون موقع سرشو جلو آورد وقاشق رو دهنش برد...سوپای توی قاشق رو خورد ...بدون اینکه دست به قاشق بگیره !
این یعنی تو بهم غذابده ! پررووووووووو...نوکرشم شدما...تاباشه ازاین نوکریا...نوکرشم هستم !کم کم خودم بهش غذا دادم .یه کم دستام می لرزید .زیر نگاهاش داشتم ذوب میشدم .انگار فهمید حالم خوش نیس می خواست ازدست خودش نجاتم بده گفت :
-نمی خوام دیگه ببرشون
سرمو تکون دادمو سینی رو برداشتم ورفتم بیرون .هنوزم نمی دونستم دروغمو باور کرده یا نه!!!!!!
*************
*************************
امروزه ما به اعتياد به عنوان يك بيماري نگاه مي كنيم. از نظر ما اعتياد بيماري قابل درماني است كه نياز به شناخت دقيق ريشه هاي آن دارد.......... اعتياد بيماري است كه در شخصيت، افكار و باورهاي فرد معتاد وجود دارد و با گذشت زمان آنرا به اطرافيان و وابستگان خود انتقال مي دهد. ....... براي مثال همسران و يا خانواده هاي معتادين پس از مدتي زندگي در كنار فرد معتاد مبتلا به مشكلاتي نظير افسردگي، بي تفاوتي، استرس و ....... مي شوند.
طبعا با شروع درمان فرد معتاد، خانواده نيز بايد تحت درمان قرار گيرند تا هم بستر بهبودي معتاد بهتر فراهم گردد و هم مشكلات خانواده ها مرتفع شود.
اولين گام براي درمان خانواده فرد معتاد ترك فيزيكي فرد معتاد مي باشد زيرا با اين امر بسياري از درگيريهاي فكري خانواده از بين مي رود و آرامش نسبي در محيط حكمفرما مي گردد.......
اكثر مشاهده شده كه خانواده معتاد بارها اقدام به ترك دادن فرد معتاد كرده اند ولي به دفعات شكست
خورده اند و دچار نوعي شك و ترديد نسبت به بهبودي معتاد شده اند. اگر از روش درمان صحيح و مناسبي استفاده گردد با تمام پيچيدگي مشكل اعتياد قابل درمان است..... پس خانواده ها بايد قبول كنند كه روشهاي درماني گذشته صحيح نبوده و يا خانواده بستر مناسب بستر مناسب درمان را فراهم نكرده است.... پس خانواده ها مي بايست كه يك سري از مسائل قابل تعليم را در محيط محل سكونت رعايت كنند...........
در گام بعدي لازم است كه خانواده معتاد و يا فردي كه كه با او زندگي مي كند جهت روانكاوي و درمان به مشاورين مجرب مراجعه كرده و تحت درمان قرار گيرد تا مشكلاتي را كه فرد معتاد به او انتقال داده را رفع نمايد..........
به عقیده برخی كارشناسان، اعتیاد یك بیماری است واز وابستگی شدید روحی و جسمانی فرد بیمار(معتاد) به مواد مخدر حكایت می کندپژوهشگران یكی از مهمترین علل اعتیاد را بیكاری عنوان كرده اند، چنانچه اگر فردبیكار باشد، دچار فشار اطرافیان می شود كه برای آرامش دست به مصرف مواد مخدر می زندتصور می كند مواد مخدر منشأ آرامش روحی و روانی او هستند........... مواد مخدر بهداروهایی اطلاق می شود كه در انسان اعتیاد جسمی و روانی و یا هر دو را پدید می آورد........ امروزه بیش از یكصد نوع ماده مخدر در جهان وجود دارد كه پژوهشگران بر اساسدیدگاههای خود آنها را طبقه بندی كرده اند...... به طور مثال مخدرهایی كه دستگاه عصبی راتحت تأثیر قرار می دهند و در آغاز احساس نشاط و شادی و سبكی ایجاد می كنند، اما بعدسستی و بی حالی؛ مانند تریاك، هروئین، الكل و قرصهای اكستازی. در زمینه مقابله ودرمان معتادان به این نوع مواد مخدر پژوهشهای زیادی انجام گرفته است ولی دو روشبرای درمان مورد اتفاق نظر است.......... یك روش معطوف به جنبه جسمانی است و در روش دوم بایدمعتاد از لحاظ روانی ترك داده شود........ در درمان جسمانی با ساختار سلولی انسان سر و كاراست و فعالیت بدن تحت تأثیر قرار می گیرد........ برای درمان جسمانی، راهبردهایی از قبیلدرمان پزشكی و دارویی از یك طرف و ورزش درمانی از طرف دیگر وجود دارد.مرحله رواندرمانی فرآیند پویایی است كه بدان وسیله به تعدیل كژرفتاری یا درمان اختلالات وغیره اقدام می كند و برای افزایش كارآمدی فرد است.از جمله عوامل مهمی كه در رواندرمانی معتاد مؤثر است، رفع وابستگی روانی است............. برگه ها رو انداختم رو تخت وبه سرو گردنم یه تکون دادم ...ازصبح تا شب می نشستم اینارو خوندن .به فکر درسام نبودما اما این اطلاعان ازدرسامم مهم ترشده بود...حالا من یه هفته دیگه امتحان ترمام شروع میشد! دکترشهاب شب قبل بازاومد بهش سر زد .اتفاقا همون موقع هم شهاب داشت از درد نعره می زد ...بهش مسکن زد یه مسکن خیلی قوی که خوابش برد وتا امروز ظهر هنوز خواب بود.قراره تا بعدازظهر شهاب رو ببریم توی کمپ مورد نظر.دکتر می گفت ازهمه لحاظ درمورد اون کمپ و نحوه ی فعالیت هاش تحیقیق کرده.مطمئن بود اون کمپ شهاب رو خوب می کنه ...من هنوزم تردید داشتم نه برا ترک شهاب برا خوب بودن سازمان ترک اعتیاد! همه ی خبرارو برا مامان بابای شهاب می دادم گاهی زجر کشیدناشو سانسور می کردم تا بیشتر از ترک دادنش خوشحال شدن !
صدای اف اف باعث شد از هرچی فکره بپرم بیرون...سریع ازاتاق زدم بیرون وبدون این که اف اف رو جواب بدم درو باز کردم ...دلم مثل سیر وسرکه می جوشید...نفسامم که تند تند می زد...خدا خدا می کردم که همونی باشه که می خوام ...
در ورودی سالن باز شد وسهند اومد تو...باترس چشم دوخته بودم بهش ...تودستاش همونی بود که یا جونمو می گرفت یا ممکن بود تا چند ثانیه دیگه بهم جون بده ....
-سلام ... آب دهنمو قورت دادمو باسر جواب دادم ...گفتم : -مثبت یا .... نذاشت حرفمو ادامه بدم ...نفس عمیقی کشید جواب آزمایشو انداخت رو میز توالت دم دروبا لبخند محزونی گفت : -خدارو شکر پاکه پاکه رو مبل وار رفتم وگذاشتم اشکام برا صدمین بار بریزه ... حالا باید می رفتم دنبال ادا کردن نذارم !
************* صدای سهند اومد: - یگانه اومدی؟

مضطرب به چهره ی خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم:
- اومدم..
رنگم از همیشه پریده تر بود..شهاب داشت می رفت به جایی که شاید برگشت نداشت..یعنی... یگانه این چه حرفیه...شهاب میاد..شهاب پاک بر می گرده....شهاب دوست داشتنی تر از الان بر می گرده...
به شهابی که بازوش توی دست سهند بود و چشماش به زور باز شده بود نگاه کردم...شهاب... این شهاب هم دوست داشتنیه... این شهاب نشئه ام خوبه...و من... این شهاب رو از خودم هم بیشتر دوست دارم..
نمی خوام انکار کنم... نمی خوام به خودم دروغ بگم.... من شهابو دوست داشتم..حتی این طوری.... اوایل یه حس دلسوزی ساده بود...نه شاید از اول دوست داشتن بود...این چیزا رو نمی دونم..مهم این بود که حالا که داشت می رفت دوستش داشتم...حالایی که...من شهابو دوست دارم...همین مهمه...
با کمک هم شهابو سوار ماشین کردیم... شهاب ناراحت بود...آروم گفت:
- یگانه..میشه عقب پیش من بشینی؟
از این حرفش حسابی تعجب کردم... به سهند نگاه کردم که بهم اشاره کرد قبول کنم... آخه مگه سهند کیه که باید اجازه بده؟
به خودم جواب دادم:
- مهم نیست کیه و چیکاره اس...مهم اینه که فعلا عاقل ترین کسیه که می تونه بهمون کمک کنه.. هم به من.. هم به شهاب..
رفتم عقب و کنار شهاب نشستم....شهاب سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.. حس کردم الان بیش از هر زمانی به خانوادش نیاز داره.. ترس رو کنار گذاشتم... آروم گفتم:
- شهاب...
چشماشو آروم باز کرد و زیرلب گفت:
- چیه؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
- به..به مامان و بابات... بهشون بگم بیان؟
عصبانی نگاهم کرد و گفت:
- بس کن.. یک بار برای همیشه گفتم.. نه..
با وجود بی حالیش که در کلامش هم مشخص بود اما اونقدر حرفش تحکم داشت که دیگه چیزی نگفتم...
سهند رفت در همون خونه ی دو طبقه... خونه ی شیوا.. اون شبی که این جا بود.. اون شب.. چه شب سختی بود...
بعد از یکی دو دقیقه ایستادن شیوا اومد و سوار ماشین شد... به چهره ی شهاب دقیق شدم.. اول کمی تعجب.. بعد کمی عصبانیت.. و بعد... الهی بمیرم...الهی فدای اون برق اشک چشمات...
آن چنان اشکی توی چشمش نشسته بود که دلم هری ریخت پایین... ناخودآگاه دستشو گرفتم توی دستم و زیر لب زمزمه کردم:
- حالت خوبه؟
بهم نگاه کرد...چشماشو بست و سرش رو رو به پنجره برگردوند...
شیوا گفت:
- سلام..
منو سهند جوابشو دادیم و سهند حرکت کرد.. دستم هنوز توی دستاش بود... توی دستایی که.. وای خدای من... توی همون دستی که من چند وقت پیش بهش سرنگ زدم...
با این حرف دوباره اشک به چشمم نشست..
دوباره غم..
و دوباره..
شهابی که دستم رو محکم تر فشار داد..
و دوباره..
قلبی که فشرده شد و توی اوج غم از خوشحالی پر پر زد....
****
با صدای سهند که گفت:
-رسیدیم...همین جاست..
اول یه نگاه به ساختمون روبروم کردم و بعد یه نگاه به شهابی که همچنان به پنجره ی دودی خیره شده بود... و همچنان دستش توی دستم بود..

صدای شیوا اومد:
- نمی خواین پیاده بشید؟
با وجود حال خرابم به روش لبخندی زدم و دستمو از دست شهاب بیرون کشیدم..با این حرکتم شهاب نگاه تب دارشو بهم انداخت و دوباره با این دل صاب مرده بازی کرد...
سهند در سمت شهابو باز کرد و گفت:
- بیا بیرون دیگه .. نکنه پشیمون شدی؟
شهاب گفت:
- نه... منو نشناختی هنوز داداش؟ من بخوام کاری رو بکنم انجامش می دم..
سهند گفت:
- آره.. اینو که می دونم توش استادی... نابود کردن زندگیت یکی از همون کاراس..
شهاب از ماشین پیاده شد و هیچی نگفت.. انگار خودشم باور داشت که زندگیش رو نابود کرده.. و حالا.. این جا... قراره اونو از نو بسازه.. فقط.. فقط.. فقط کاش دوباره ساخته بشه.. کاش..
داشتیم می رفتیم داخل که همون موقع صدای دکتر از پشت سرمون شنیده شد...
ایستادیم و باهاش سلام احوال پرسی کردیم که رو به شهاب گفت:
- می بینم که عاقل شدی کیانی کوچیک..
سهند لبخند زد و گفت:
- آقای دکتر کیانی کوچیک داره بزرگ می شه دیگه..
شهاب بدون این که جوابی بده راهشو رفت که ما هم دنبالش رفتیم...
داخل کمپ داشتیم به سمت اتاق پزشک می رفتیم که صدای فریاد یه نفر پرده ی گوشم رو نوازش که نه...بهش سیلی زد...
با ترس گفتم:
- این جا هم این طوره؟
نمی دونم چرا انتظار داشتم جایی که شهاب رو میاریم اینطوری نباشه و یه جای آروم و متفاوت از بقیه ی کمپ ها باشه..
دکتر با تعجب گفت:
- مثل کجا؟
سهند گفت:
- هیچی..راستش قبلا منو یگانه با هم رفته بودیم یه مرکز ترک.. اون جا رو که دیدیم ترسیده بود..برای همین حالا...
همین لحظه شهاب عصبانی گفت:
- چرا یگانه رو با خودت بردی؟
دکتر که خواست به بحث خاتمه بده گفت:
- بسه بچه ها.. این جا که جای بحث نیست..بریم.. دکتر منتظره..
پرستاری رو دیدم که با عجله داره به سمت یه اتاق می ره... همون اتاقی که ازش صدای فریاد اومد... دکتر و شهاب و سهند رفتن داخل اتاق.. و من و شیوا پشت در منتظر بودیم..
شیوا روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت.. منم که فوضولیم گل کرده بود رفتم به سمت همون اتاق...
دست و پای یارو رو به تخت بسته بودن و سعی داشتن آرومش کنن... دستاش خیلی محکم بسته شده بودن... انگار دستش خون مرده شده بود.. اشک دیدم رو تار کرده بود..
دوباره داد زد...پرستار یه سرنگ رو محکم توی رگش فرو کرد.. دوباره داد.. خدای من... شهاب.. شهاب منم اینجوری میشه... نه..
پسره بعد از چند دقیقه آروم شد... چشماش بسته شد و انگار توی دستاش حس نبود... بی حال روی تخت افتاده بود...
زانو هام کنار دیوار سست شدن.. افتادم.. همون موقع پرستار از اتاق زد بیرون و گفت:
- خانم.. خانم حالتون خوبه؟
حس جواب دادن نداشتم.. زبونم توی دهنم نمی چرخید...چشمام سیاهی می رفت.. شهابم رو هم اینطوری می کردن؟شهاب هم اینطوری فریاد می کشید؟
خدای من..
شهاب...
شهاب من..
نه...
بر اثر جیغی که کشیدم گوش خودم هم اذیت شد...
پرستار و شیوا دستامو گرفته بودن..
سهند و شهاب روبروم ایستاده بودن..
اما من همه رو تار می دیدم..
به جز...
به جز یه جفت چشم خمار..
که با نگرانی بهم خیره شده بودن...
و یه دست،
که روی صورتم کشیده می شد... سرمو بالا کردمو زل زدم بهش ...با لبخند آرامش بخشی داشت صورتمو ناز می کرد...یکی منو بگیره الان غش می کنم ...ای خدااااااااااااااااا....
چرا کسی نمیره تنهامون بذاره ...همه وایساده بودن بالاسرمن ...یگانه خیلی بی حیایی...با بغض زل زدم به شهاب ...بازومو گرفت وبلندم کرد ...از روزمین پاشدم ...سهند وشیوا غیب شدن خدارو شکر که نیستن .دوست نداشتم ضعفمو دربرابر شهاب بدونن...حالا دیگه مطمئن بودم فهمیدن خیلی می خوامش ...شهاب نزدیک گوشم گفت :
- بریم بیرون حالت جا بیاد؟! سرمو به نشونه موافقت تکون دادم ...با شهاب ازساختمون زدیم بیرون ...هنوزم بازوم تو دستش بود ولی اعتراض نمی کردم ...آروم آروم قدم برداشتیم تا به یه صندلی وسط محوطه رسیدیم ...من خودمو کشیدم به سمت صندلی شهابم وقتی دید می خوام بشینم چیزی نگفت وباهم کنارهم میشه گفت چسبیده به هم دست تو دست هم نسشتیم ...فضای این کمپ کجا واون یکی که با سهند رفتیم کجا !!!! دکتر شهاب رو به یه جایی معرفی کرده بود که ازهمه نظر مرفه بود ...فضاش بزرگتر ازاونی که فکرمی کردم بود توساختمونش تمیز تر بود ودکتر پرستارا بهتر به مریضا رسیدگی می کردن ...فقط مشکل اصلیش این بود که هنوزم صدای داد وفریادای مریضا توی گوش آدم زنگ می زد...!صدای شهاب رو که ازسمت چپم شنیدم سرمو چرخوندم سمتش:
- تو چت شد یهو؟؟؟ سرمو انداختم زیر وزیر لب گفتم : - هیچی - براهیچی اینجارو گذاشته بودی رو سرت ؟! - تو واقعا راضی شدی ترک کنی ؟! - اگه دوس نداری برمیگردیم باهم می زنیم هان ؟! با اخم نگاش کردم ...من حرص می خوردم اون آروم می خندید ...هنوزم ازاون بچه تخسا بود...وقتی دید بدجور اخم کردم ...سرشو نزدیکم کرد وگفت : - الان باید نازکشی کنم ؟؟؟ نگاش نکردم ...شایدم دوست داشتم واقعا نازمو بکشه ...ولی ازحرفشم حرص می خوردم ...من حرف نزدم وبازم اون گفت : - یگانه دلم ش رفت ...باز این منو به اسم صدا زد ...کم پیش می اومد به اسم صدام بزنه ولی وقتی ام صدام میزد تا اوج می بردم ... - اگه من ترک کردم تو کارت توخونه من تمومه ؟! دلم ریخت ...تازه فهمیدم داره چه خاکی تو سرم میشه ...راست می گفت وقتی ترک کرد من با دوریش چه غلطی بکنم ...؟!...بازم سرمو به طرف مخالفش گرفته بودمو نگاش نمی کردم ...بهتر بود اون حرف بزنه - حالا یعنی قهری دیگه ؟! پرستارم انقد نازنازی ...اه اه دلم میخواست با مشت بکوبم تو ملاجش...بدون این که نگاش کنم .دستمو کشیدم وبلند شدم که برم تو ساختمون ...این بشر آدم بشو نبود...تا بلند شدم ...دستمو کشید : - خیلی خب بابا اصلا غلط کردم خوبه
بعدم کشیدم به سمت خودش و از قصد اون افتادم تو بغلش ...گر گرفتم ...تو اون محوطه تو اون فضا که پراز آدمای ناجور بود جای این چیزا نبود ....ولی اون عین خیالشم نبود...دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ...باصدایی که به زور ازگلوم دراومد گفتم :
- شهاب ...زشته شهاب ولم کن - چی زشته ؟! این که داریم خدافظی می کنیم ؟! - توروخدا ... داشتم با التماس نگاش می کردم ...ولی اون بدون ترس سرشو نزدیکم کرد وگفت : - نترس کسی حواسش به ما نیست ... بعدم تو یه ثانیه زیر گلومو بوسید و ولم کرد...آتیش گرفتم ...زیر گلوم می سوخت انگار سوخته بود...شهاب با لبخند خاصی نگام می کرد ...سرمو انداختم زیر و بدون اینکه محلش بذارم می خواستم بذارم وبرم ...بازم دستمو کشید ...برگشتم سمتش ...گفت : - ازم دلخوری ؟! - توخود خواهی شهاب - من این کارو از رو هوس نکردم قلبم تا مغز استخونم تیر کشید .........پس واسه چی بوسیدم ؟! هه عشق ؟!...شهاب ؟! پوزخند زدم وگفتم :
- مگه جز هوس چیز دیگه ای هم ممکنه ؟! - آره ...بگم ؟! منتظر چشم دوختم به دهنش ...دهنشو باز کرد ...حرف بزن لعنتی ...صداشو ضعیف شنیدم : - برا تشکر هم میشه کسی رو بوسید نمی شه ؟!... وا رفتم ....بی شعور ببین چه جوری داده دستم ...! ناخوداگاه یه ناراحتی تو دلم نشست ...من دوست داشتم یه چیز دیگه بگه ...نه دوست نداشتم ...نه داشتم یگانه دوست داشتی بگه بگه ...بگه که ... - یگانه توبردی نگاش کردم ...دستمو ول کرد وگفت : - اگه سالم برگشتم که برگشتم اگه برنگشتم منو ببخش ... مکث کرد وبعد ادامه داد: - از یه مادر برام بیشتر زحمت کشیدی ...اگه آدم شدم به مرگ خودم قسم جبران می کنم - شهاب ... وای ...دل خودمم یه جوری شد ...چرا ما امروز این جوری همو صدا می زنیم ...صداهامون یه چیزی توش پنهان شده بود ...نمی دونستم چیه ولی کاش می فهمیدم ...شهاب لبخند زد وگفت : - بخشیدی دیگه ؟! - دلخور نبودم - توروخدا ؟! دروغ گو رو خدا دوس نداره ها!!!! زل زدم تو چشماش ...شیطون بود ...چشماشم می خندید...چقدر خوشحال بودم که راضیه ومصمم که خوب شه ...چقدر مهربون شده بود...کاش همیشه اینجوری باشه .... - من میرم داخل ...بیرون اومدنم با خداست ولی دعاهایی که تو کنی حتما برآوردس ...هرچی خواستی دعا کن ولی قبلش منو با همه اذیتام ببخش ... - بس کن شهاب ...منم میام همرات - کجا ؟! داخل ؟! نکنه توهم آره ؟! این بشر به کل دیوونه بود...با حرص گفتم : - جهنم نمیام ...خودت تنهایی برو سرشو نزدیک گوشم کرد و آروم گفت : - آوردمت بیرون که حالت بدتر نشه ...اون جا برات خوب نیس .تاهمین جاشم پابه پام اومدی ...اگه می ذاشتی واسه تشکر سرتا پاتو... سریع نگاش کردم...ریز می خندید ...بچمون چه بی حیا شده ها...گفتم : - بسه دیگه انقد چرت نگو برو ... یه چشمک کوچولو زد وگفت : - خدافظ.... بعدم با پشت دست آروم کشید رو صورتمو رفت .......داشتم رفتنشو نگاه می کردم ...خداحافطی رو قبول نداشتم ....زیر لب زمزمه کردم : - به امید دیدار....

*********
منتظر یه امداد غیبی بودم...نگاهی به بغل دستیم کردم... یکی از مثبت ترین دخترای کلاس... لیلا دانش... عمرا تقلب می داد... سرمو انداختم پایین و نگاهم به سوال روبروم افتاد..مامــــان...من اینو بلد نیستم..
صدف این کلاس رو باهامون نداشت.. آرزو هم اول نشسته بود... من بیچاره افتاده بودم ته کلاس هیچ کس رو هم نداشتم...به نمره ی سوال نگاه کردم.. سه نمره..
کلاس تقریبا خالی شده بود.. زیر لب گفتم:
- هر چه باداباد...
بعد هم از جام بلند شدم و برگه رو به استاد دادم و گفتم:
- خسته نباشید...
از کلاس که رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم... به سمت سلف راه افتادم تا یه چای داغ بخورم...هوا خیلی سرد شده بود... مخصوصا با برف شدیدی که دیشب زده بود....
توی سلف نشسته بودم و داشتیم چایمو مزه مزه می کردم که سر و کله ی آرزو پیدا شد:
- چطور دادی؟
بهش گفتم:
- ای بدک نبود... برای منی که زیاد نخونده بودم خوب بود... تو چی؟
اخم کرد و گفت:
-نه زیاد راضی نیستم... مثل همیشه نبود...
بعد لحنش عوض شد و گفت:
- امروز چکاره ای؟
-هیچ... باید برم خونه بشینم برای امتحان پس فردا بخونم... هیچی بلد نیستم ازش..
-جزوه ها رو داری؟
- آره همه رو از لیلا گرفتم.. به زور دادشون...
خندید و گفت:
- نمیای بریم بیرون امشب؟ خسته نشدی از بس تو خونه موندی؟
از جا بلند شدم و گفتم:
- نه متاسفانه... گفتم که.. هیچی بلد نیستم... باید برم بخونم... ایشالا بعد امتحانات از خجالت خودم در میام... من باید برم دیگه.. فعلا...
-خدافظ..
رفتم توی پارکینگ و ماشین رو برداشتم.. با نشستن داخل ماشین یاد شهاب افتادم...
یاد آخرین باری که دیدمش... یاد لحن غمناکش موقع خداحافظیش..یاد بوسه ای که زیر گلوم نشست و هنوز هم با به یاد آوردنش گر می گیرم و از خودم خجالت می کشم و تعجب می کنم که چرا هیچ عکس العملی نشون ندادم... یاد نگاهش.. یاد چشمای خمارش... یاد شهابی که روز آخر با حال بدش با من تا توی حیاط قدم زد و من اون موقع نفهمیدم حالش بده و داره خودشو نگه می داره.. یاد درد کشیدناش و هیچی نگفتناش..یاد صبر کردناش...
و در آخر،
یاد به امید دیدار گفتن خودم...
اما الان.. هنوز موفق به دیدنش نشدم.. یعنی نه که موفق نشدم... نزاشتن ببینمش.. یعنی نزاشت ببینمش... سهند رو قسم داده بود که نزاره برم و ببینمش...
با گذشت این دو هفته حالم بهتر شده بود.. دیگه رنگم دائم پریده نبود... فشارم پایین نبود.. دیگه هر شب کمتر گریه می کردم... کم و کمتر... اما قلبم.. عشقم.. هر روز و هر روز... بیشتر و بیشتر می شه... زیاد و زیاد تر... بزرگ و بزرگ تر... تلخ و تلخ تر...
توی این دو هفته، بعضی اوقات به این فکر می کنم که چرا.. چرا غروری که تا چند وقت پیش حاضر نبودم بشکنمش رو این قدر ساده برای شهاب خورد کردم... و هر بار بعد از این فکر به خودم گفتم:
- یگانه غرور توی عشق در هم می شکنه... غرور توی عشق کم رنگ میشه... و کم کم از بین میره... تا به هیچ برسه...
و الان...
بعد از این مدتی که از عاشق شدنم می گذره... غرورم براش به هیچ رسیده...
به هیچ...
آره... من عاشق شهاب شدم و غرورم براش از بین رفت.. و از این اتفاق خوشحالم.. خیلی خوشحال..
خوشحالم که عاشق شهاب شدم... خوشحالم که عاشق یه معتاد شدم... عاشق یه معتاد...
دوباره ذهنم پر کشید به سمت چشمای خمارش و تنم داغ شد.. دوباره به یادش داغ شدم....

ماشین رو پارک کردم و رفتم توی خونه... لیلا جون رفته بود خونه ی یکی از دوستاش...آقای کیانی هم سر کار بود...
صدای زنگ گوشیم در اومد، سهند بود:
- سلام.. خوبی؟
- سلام.. آره ممنونم...
- کجایی؟
- خونه...تازه رسیدم... دانشگاه بودم..
- امتحانت رو خوب دادی؟
- آره بد نبود.. شهاب چطوره؟
- خوبه.. بد نیست..
آروم گفتم:
- خیلی درد می کشه؟
آهی کشید و گفت:
- قانونش همینه یگانه... نمی شه که درد نکشه...
- داد و فریاد هم میزنه؟
- یگانه چرا می خوای با این حرفا خودتو ناراحت کنی؟
- سهند تو می خوای با دور کردن من از اون جا.. با نگفتن و تعریف نکردن.. تو می خوای با این چیزا منو از فکر و خیال دور کنی... اما نمیشه.. فکر نکن وقتی سراغی ازش نمی گیرم یا زمانی که نمی بینمش نمی دونم چقدر اذیت می شه...
نمی دونم چرا اون حرفا رو به سهند زدم.. نمی دونم.. دلم پر بود.. دلم تنگ بود... می خواستم ببینمش... اما نمیزاشتن...
-آره خب... تو عاشقی... آدم عاشق هم درد عشقشو می فهمه...
سعی کردم خودمو نبازم و گفتم:
- کی همچین حرفی زده؟
سهند گفت:
- پنهونش نکن.. اگه به عشقت ایمان و یقین داری پنهون کاری چه صیقه ایه؟ وقتی دوسش داری...
با عصبانیت و کلافگی گفتم:
- سهند می شه قطع کنم؟ حالم خوب نیست.. نمی تونم حرف بزنم..
صدای ممتد زنگ گوشی اومد... همه کم و بیش فهمیده بودن من دوسش دارم... خب معلومه.. یه پرستار مگه می تونه اینقدر نگران باشه.. این قدر گریه کنه.. این قدر بی تابی کنه...
صدف و آرزو هم فهمیده بودن یه مشکلی دارم... همه فهمیده بودن...
****
با شنیدن صدای اذان از مسجد نزدیک خونه چادر نمازم رو سرم کردم و رو به قبله ایستادم...
نیت کردم..
الله اکبر...
بسم الله الرحمن رحیم...
نمازم که تموم شد همون طوری نشستم و قرآن رو برداشتم.. همون جور که زیر لب ذکر می گفتم قرآن رو باز کردم... بسم الله ای گفتم و شروع کردم به خوندن اون آیات آرامش بخش...
آرامش؟
آرامش معنا نداره پیش اون حس قشنگی که گرفتم...
پیش حس روحانی و زیبایی که اون لحظه داشتم...
پیش حس نزدیکی به خدا.. حس این که خدا از شاهرگت هم بهت نزدیک تره... حس این که پیشته.. کنارته و غمت رو می فهمه.. پیش این که اونقدر بزرگ هست که نزاره بنده هاش غم ببینن...
زیرلب گفتم:
- خدایا کوچیکتم....پیشت خیلی کوچیکم خدا.. خیلی... خدا بازم اومدم... بازم رو به قبله شدم... بازم نذر دارم.. خدا بازم دست به دامنم.. همیشه بودم.. همیشه.. توی این نوزده سال همیشه محتاجت بودم.. خدا تو هوامو داری مگه نه؟ به جای مادری که رفت و پدری که رفت، اما زجر داد و رفت هوامو داری؟ خدا داری هوامو؟
با صدای بلند تری گفتم:
- خدا نشه روزی برسه که دستمو رها کنی.. خدا ول نکنی یگانتو.. خدا تنهاش نزاری این دخترو... خدا نشه روزی برسه شهابو ببری... خدا نشه روزی برسی هواتو از دلم بگیری... خدا پیشم باش... باشه؟
خدا پیشم باشیا...

لحظه ی آخر که خواستم از جام پاشم زیر لب گفتم:
- خدا نشه روزی برسه شهابمو ببری پیش خودت... من طاقتشو ندارم..
از جا بلند شدم تا چادرم رو جمع کنم که صدایی گفت:
- اون قدر دلت پاکه که غیر ممکنه دعات مستجاب نشه
با بهت برگشتم... بهش نگاه کردم.. برق اشک توی چشماش بود... یعنی حرفامو شنیده بود؟ شرمنده سرمو انداختم پایین که گفت:
- چرا شرمنده ای عزیز دلم؟
سرمو بلند نکردم.. بهم نزدیک تر شد و سرمو تو آغوش کشید:
- مدیونتم یگانه... خیلی... بمیرم برات که اینقدر زجر کشیدی..
با بغض و زیر لب گفتم:
- من.. من..
- می دونم خانومی.. تو عاشق شدی... این که چیز بدی نیس..
- لیلا جون متاسفم... از این که بهم اعتماد کردی و من... من باعث ناامیدیت شدم متاسفم...
سرمو بیشتر روی شونش فشار داد و گفت:
- بس کن این حرفارو... من متاسفم که تو این سن فرستادمت اون جا و این قدر زجرت دادم... چرا این کارو کردم.. به خدا خودم هم جوابی براش ندارم... چطور تونستم زندگیتو نابود کنم؟ چطور...
با هم روی تخت نشستیم که گفت:
- از همون لحظه ی اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست... مثل اون خدا بیامرز توی صورتت جز مظلومیت هیچی نبود.. جز پاکی هیچی نبود.. مثل اون بودی... معصوم بودی... نگاهت عاری از هر ناپاکی بود... چهره ات پاک بود... پاکِ پاک.. مثل برف... اون غمی که تو چشمات بود مثل همون غمی بود که شب آخر تو چشم نفسم دیدم... همون بود... نفسم که رفت تنها شدم... نفس که رفت شهابم با خودش برد... شهاب رو دیگه ندیدیم.. به خاطر اشتباه خودمون دو تا بچمون رو از دست دادیم.. از اون روز به بعد منو کیانی هم نابود شدیم... شده بودیم دو مرده ی متحرک... تا الان به عشق این که یا بار دیگه روی صورت مثل گل پسرم بوسه بزنم زنده موندم... وقتی اون پیشنهاد رو بهت دادم کیانی کلی دعوام کرد.. گفت حالا فکر می کنه برای همین این قدر بهش امکانات دادیم.. گفت فکر می کنه می خوایم هزینه ی خورد و خوراکش رو در بیاره.. گفت فکر بد می کنه... اما تو... اونقدر پاک بودی و ذهن پاکی داشتی که فکر بد به سراغت نمیومد... با تواضع قبول کردی.. چرا.. چون به خانوم و آقای کیانی اعتماد داشتی... چون فکر نمی کردی با رفتن به اونجا روحت تخریب میشه.. چون فکر نمی کردی تو سن نوزده سالگی این چیزا رو ببینی.. و بدتر از همه... فکر نمی کردی تو این سن کم.. عاشق بشی... عاشق شهاب...
سرمو روی زانوم گذاشتم و گفتم:
- از همون روزی که دیدمتون.. بوی مادرو حس کردم... بوی مادری که پدرم با نامردی ازم گرفتش... از همون روز با وجود سن کمم فهمیدم غصه دارید.. زیادم دارید.. وقتی دیدم هیچ کس نمیاد به دیدنتون... نه بچه ای نه چیزی... وقتی بعد از چند ماه از لابلای حرفاتون شنیدم که یه پسر دارید.. فهمیدم اون غم هیچی جز غم فرزند نیست.. من بهش اعتماد کردم.. رفتم خونه ی یه پسر جوونی که هیچ شناختی ازش نداشتم.. تا اون غمو از چشماتون بگیرم... تا بتونم جبران کنم... تا بتونم جبران این که نزاشتید آواره بشم رو بکنم... تا همون طور که در حقم مادری کردید در حقتون فرزندی کنم... تا شادتون کنم..
دست روی صورتش کشیدم و گفتم:
- این اشکا برای شهابه یا نفس؟
با تعجب گفت:
- مگه تو...
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- آره.. می دونم.. ببخشید فوضولی کردم.. اما من قصدم این بود که به شهاب کمک کنم...
نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت:
- این جا اتاق نفس بود... اتاق نفس خونه... اتاق روح خونه که رفت و روح رو از زندگی هممون برد...
بعد از جا بلند شد و گفت:
- می خوای عکساشو بهت نشون بدم؟
همون چیزی بود که مدت ها آرزوشو داشتم...با لبخند گفتم:
- آره خیلی دوست دارم ببینمش...
از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با یه آلبوم نه چندان قدیمی اومد و نشست روی تخت..
آلبوم رو باز کرد... عکس یه دختر چهار پنج ساله بود..
- اینجا چهار سالشه...
رفت صفحه ی بعد.. یه دختر و یه پسر.
-نفس و شهاب... اینجا نفس نه ساله بود و شهاب یازده ساله..
تمام آلبوم رو نگاه کردیم.. صفحه ی آخر یه عکس از شهاب بود.. باورم نمی شد این شهابه.. همون عکسی که بدون ریش و سبیل و کاملا ذهنی ازش کشیدم بود... ناخود آگاه از جام بلند شدم و رفتم نقاشی رو از لابلای برگه های توی کشو پیدا کردم و بی هیچ حرفی به لیلا جون نشون دادم، بعد از چند دقیقه با تعجب گفت:
- تو اینو کشیدی؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که گفت:
- چطوری؟
- کاملا ذهنی...
با لبخند گفت:
- هنرمندیا..

خندیدم ...
لیلا خانم گفت :
-نکنه یه وقت بشینی هی فک کنی به درسات نرسی ها ...من مدیونم اگه تو به خاطر شهاب ازدرسات عقب بیفتی نذار نفرین مادرت پشت سرم باشه -نه ...من درسامو خوب پاس می کنم نگران من نباشین تازه دیگه خیالم راحت شده که شهاب خوب میشه ...انقد دعاکردم وازخدا پاکیشو خواستم که مطمئنم دستمو رد نمی کنه -قربون عروس خوشکلم برم که انقد دل پاکه جاااااااااااااااان ؟؟؟یهو داغ کردم ...چی گفت این ؟؟؟...حالا ما گفتیم دوسش داریم نه این که دیگه عروسمون کنه وتمام !!! ته ته ته دلم یه ذره فقط یه ذره ها قند وشکر آب می کردن ...لیلا خانم بلندشد اومد گونمو بوسید وآروم گفت :
-خجالت نکش عزیزم...من این حرف رو زدم ولی به شوخی زدم ..تو اختیار انتخاب داری ...ایشالله هرکی قسمتته نصیبت بشه ...اگه شهاب من باشه با همه کارای ناخلفش می شنامش بزرگش کردم ...اون مغروره کله شقه مث بچه ها می مونه ولی یه دل مهربون داره که پشت همه ی این صفت هاش پنهان کرده ...آرزوی دومادیشو داشتم یگانه ...اون خودشو غرق کرد تومواد اما ازعشقش بود ازوابستگیش به نفس ...اون وقتی کسی رو بخواد تا آخر خط واسش جون می ده ...مطمئنم می خوادت اگه نمی خواستت تا حالا باهات کنار نمی اومد...اما تو...به هیچ وجه نمی خوام باز یه چیزی رو بهت تحمیل کنم ...توخواستگارای بهتری هم داری ومی تونی همین حالا جواب بدی خودم جهازتو می دم ...به خدا واسه خوش بختیت هرکاری می کنم ...تو شهابمو برگردوندی ... بی توجه به حرفاش گوشام سوت می کشید ...همینو کم داشتیم دیگه ...خواستگار برامون بیاد !!!...اونم من بی پدرو مادر!...لبخند زورکی زدم وگفتم : - هنوز که شهاب برنگشته ...تازه اگه بدونین چه لجیازیه هروقت بهش می گم به مامان بابات بگم بیان همچین نگام می کنه به خدا ازترس تا یه هفته زبون بارنمی کنم !
لبخند تلخی زد وگفت :
-معلومه ازش حساب می بریا ...نفسم عین تو بود ازشهاب می ترسید نه این که وحشت داشته باشه ولی رو حرفش حرف نمی زد اگه شهاب می گفت این لباسو نپوش با قهرمی رفت تو اتاقش وگریه زاری راه می نداخت ...شهابم می رفت نازشو می کشید انقد سربه سرش می ذاشت که آخرنفس با جیغ وداد اونو ازاتاقش می نداخت بیرون ...ولی رو حرفشم حرف نمی زد اینه که انقد باهم صمیمی شدن ... میون حرفاش مکث کرد واشک چشمشو گرفت وبا بغض گفت : -چشمشون زدن به خدا ...هروقت ازدر یه خونه داخل می شدن ...همه چشما رو اون دوتا می موند...مثل دوتا شمشادقد بلند وخوش برو رو بودن ... دستمورو شونش گذاشتم وگفتم : -شما باید ناراحتیاتونو فراموش کنین ...ایشالله شهاب سالم برمی گرده آشتی می کنه شمام به آرزوتون می رسین ... اشکاشو پاک کرد وبا خنده گفت : -خدا تورو برامون نگه داره که زندگی رو برامون شیرین کردی -خجالتم ندین دیگه وظیفمه -من برم یه چای بیارم بخوریم ...تو این هوا می چسبه درجوابش یه لبخندزدم واون رفت بیرون ...موبایلم زنگ خورد ...نگامو رو شماره انداختم ...ارغوان بود ...جواب دادم : -بنال ؟! -به به این چه طرز حرف زدن با خانومه منه ؟! -اِ وا علیرضا ؟؟؟ تویی ؟فک کردم اون زنه چل وخلته -دست درد نکنه خندیدم : -خب بابا نمی خواد دلخورشی ...کجاس حالا چرا با گوشی اون زنگیدی؟! -ازخودم شارژ نداشت ...یگانه یه خبر خوب -چییییییییییییی؟؟؟ ای جونم عاشق خبر خوبام -نی نیم به دنیا اومد !!! -هاااااااااااااان ؟؟؟ توروخدا ؟! جون علیرضا راس میگی ؟!الهی عمه فداش شه ...اسمشو چی گذاشتین ...من من می ذارم ...اوووم بذار فک کنم ... صدای علیرضا نمی اومد ...یه صدای خنده می شنیدم ...گفتم : -ولی هنوز موقع اش نبود که ...این بچتم مث خودت هوله ! صدای خنده ی بلند دونفر رو شنیدم ...قهقهه می زدنا...حرصم گرفت ...ببین چه جوری داده بودن دست من بدبخت ... -ارغوان .......ارغوان اونجایی ...بمیری سر زا ...ببند نیشتو صدای ارغوانو ازپشت تلفن شنیدم : -سلام ... -مرض وسلام ...دوساعته سرکارم ...منه بدبختو بگو دارم اسم انتخاب می کنم ... -زحمت نکش ننه بابا داره -لیاقت نداری ... -خوبی تو؟! شهاب خوبه ؟! هنوز موفق به دیدار نشدی؟! صدای علیرضارو شنیدم گفت : -لازم نکرده دیگه ...همین که کشوندتش اونجا بسه !!! بره ببینتش که چی ؟! ریز می خندیدم ...ارغوان گفت : -اوه اوه باز غیرتش قلمبه شد ...خب بابا هنوزم پرستارشه نمی تونه بچه مردمو ول کنه به امون خدا ...الو یگانه -بله -می شنوی چی می گه ؟! -کر که نیستم ...بی خیال این ذاتا باید به ما گیر بده دوتایی خندیدیم ...ارغوان گفت : -یه خبر -دست درنکنه همون یکی بس بود -نه به جون علیرضا این راسته راسته -چی ؟! -مهدی بازگیر داد به علیرضا ...شماره خونه کیانیا روبه زور گرفت ازش ...گفتم که گفته باشم -مهدی دیگه کیه ؟! -یگاااااااانه ؟!...همون خواستگار سمجت ؟! دانشگاه ؟! آویزشدنش یادت نیس؟! یه کم فک کردم ...تازه یادم اومد کی رو می گه ...باحرص سرتکون دادم وگفتم : -ولمون کن توروخدا ...خواستگار کیلو چنده تو این موقعیت ... -گمشو بابا بی جنبه ...کاری نداری خرجم زیاد شد...چقدر وراجی تو!!! -خفه شو لطفا ...خبراتم تو سرت بخوره ...برو بمیر -علیرضااااااااا ببین چی میگه ... خندیدم وبدون خدافظی قطع کردم ...فک کردم چه باحال یهویی خواستگاربرام پیدا شده اونم چند تا چندتا !!! یادم باشه ازلیلا خانم بپرسم....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:17 ] [ بنده ] [ ]